زناني كه زنده اند

فريبا چلبي ياني
fariba_chalabiany@yahoo.com

زناني كه زنده اند
نه اينكه بگويم از من خسته شده است.نه،...
در را باز مي كند و وارد مي شود. كتش را در مي آورد و از جا رختي آويزان مي كند. سلامم را با بوسه اي كوتاه جواب مي دهد به چيزي نگاه نمي كند حتي به گلهاي توي گلدان كريستال روي ميز ناهار خوري كه به تاز گي از حياط چيده ام.يكراست مي رود توي اتاقش،چراغ مطالعه روشن مي شود صداي به هم خوردن ورقه هايش را مي شنوم. چيزي از دلم فرو مي ريزد اين بار چه كسي را...؟ به آينه ي قدي توي هال نگاه مي كنم رژ لبم راپر رنگ مي كنم وموهايم رابا گيره مي بندم چند تار موي خاكستري توي اشان پيداست، رنگ مو لازم دارند. با سيني چاي وارد اتاق مي شوم سرش را بلند نمي كند،انگار نيستم،نجوايش را مي شنوم.
-چه رنگي؟طلايي،قهوه اي،چه رنگي كنم مو هايش را؟
فنجان چاي را روي ميز مي گذارم.
-چيز ديگه اي نمي خواي؟
-نه.
وتكرار مي كند:
_ چه رنگي؟مو هايش چه رنگي باشد؟
اتاق را ترك مي كنم . از خود مي پرسم ، مو هايم را چه رنگي بايدكنم؟خود را به كدام شخصيت زن داستاني كه بيش تر مي خواهد اش شبيه كنم، مي كنم همين فردا، پس فرداو... تلفن زنگ مي خورد.
- سيمين گوشي رو بردار،حواسم پرت مي شه،بگو كه نيستم.
-بله بفرمائيد.
-بله؟
تماس قطع مي شود.
-كي بود؟
-جواب نداد.
دو شاخه تلفن را از پريز مي كشم، هر كي بود مي خواست صداي دل نشين او را بشنود،شايد هم فكر مي كرد زني نبا يستي در خانه بوده باشدوهست.شايد زن داستان قبلي اش بوده و بو برده باشد كه رقيبي تازه...
فنجان خالي را از روي ميز بر مي دارم ديگر نجوا نمي كند،مي نويسد.نبا يستي حرف بزنم و همه جا سكوت،
مي دانم.برگي از دفتر چه يادداشت جدا مي كنم ومي نويسم:"رفتم خريد" وآن را با گيره ي آهن ربايي به درب يخچال مي چسبانم.
تازگيها كه براي خريد از خانه مي زنم بيرون،چشمانم در چشمان افرادي زيادي مكث مي كند كسي سلا مم مي دهد وانمود مي كنم كه نمي شنا سمش.همه غريبه به نظر مي رسند شايد من حرفي براي گفتن ندارم.
-آقا دو پا كت شير با يه بسته لو بيا چشم بلبلي پاك شده، لطفاً.
زني از مقابلم رد مي شود نگاهش مي كنم اگر موهايش طلايي باشد،چي؟نكند عينهو شكل همين زن باشد؟شايد همين الآن كه نيستم با مو هاي مواج بلندش روي ميز كار او نشسته است وسين جيم اش مي كند.
-اسم دارم يا نه؟
-واسة چي منو انتخاب كردي؟
- نقشم چيه؟
وتا رسيدن من حتما نزديك اش شده ودستانش را حلقه كرده است دور گردنش ولبانش را...دارم خفه مي شوم.لبانم خشك مي شودو صورتم داغ.سرم به تنم سنگيني مي كند. قدم هايم را تندتر مي كنم.تا مي رسم، آهسته كليد را توي قفل مي چرخانم ."بايد غافلگيرشان كنم ." وسايل خريد را روي ميز مي گذارم،صدائي نيست وهمه جا سو كت...در اتاق را آرام باز مي كنم.لم داده است به صندلي ودستانش را پشت سر حلقه كرده است . سنگيني نگاهم را حس مي كند انگار.
_كجا بودي تا حالا؟
- نسكافه مي خواي برات بيارم؟آب جوش آماده است.
از روي صندلي بلند مي شود.
-عاليه.
-همين الآن.
از اتاق بيرون مي آيد روي مبل راحتي توي هال مي نشيند روزنامه اي دردست دارد صفحاتش را ورق مي زند.
-چند قاشق شكر؟
-دو تا بسه.
-چي كارش كردي بلا خره؟
-چي رو؟
-هموني كه مي گفتي،چه رنگي؟
-كي؟
-همين عصري.
-اذيتم مي كرد يه جا بند نمي شد انگاري از شخصيتي كه بهش داده بودم خوشش نمي اومد.
به اتاق مي روم.كاغذ هاي A4ولو شده ي روي ميز كارش را جمع مي كنم وكاغذ هاي قلم خورد شده را زير و زبر مي كنم. بايد كه زن را پيداكنم. زن مو طلايي با چشمان قهوه اي رنگ، با گونه هايي بر جسته، با قدي بلند،بي اسم،بي اسم...كيست اين زن؟
جاسيگاري كريستالي كه پر از سيگار هاي دود شده است را از روي ميز برمي دارم.
-دو پاكت سيگارو يه جا دود مي كني كه چي بشه.كمي هم به فكر سلامتيت باش.
-اين دفعه هم پا پيچ سيگارام شدي،آره؟
_ مي توني شكل زنه رو عوض كني.
_بحث سر عوض كردن ظاهر فيزيكي اش نيست. اوني كه مي خواستم ، عالي از آب در اومده. فقط موندم چطوري از صحنه ببرمش بيرون؟
-بكشش،بكشش.
و او چيزي نمي شنود،نشنيده و نخواهد شنيد.او زنهاي داستاني اش را نمي كشد بلكه ذره ذره آب مي كند محو مي كند با رد پايي عميق و سكرآور. زناني كه تمامي ندارند هيچ.
- نسكافه ات سرد نشه.
چرا قبول نمي كند كه زنان توي داستان هايش زنده اند من صدايشان را مي شنوم حتي حسي را كه به من دارند نوعي حسرت يا چطور بگو يم حسادت كه لاي گلو يشان گير كرده و مي كند. زنان و دختراني كه لب باز مي كنند. نجوا مي كنند. تكان مي خورند و با تن صدايشان گرمي خاصي را به او القاء مي كنند واو نمي خواهد كه باور كند.
***
مثل همه ي شبها خوابم مي برد. صبحانه اش را با نوشيدن دو جرعه چايي تلخ تمام مي كند.عجله دارد ، خواب مانده است. موهايش را شانه مي زند بي آينه.كيفش را كه برمي دارد مي گويد:
- دير مي يام خونه،كاري نداري؟
-نه.
شا نه هايم را مي گيرد و لبانم را مي بوسد سريع.از خانه بيرون مي رود. چند دقيقه صبر مي كنم و به اتاق كارش مي روم.كشوي ميز را باز مي كنم وپوشه آبي رنگ را بر مي دارم شخصيت هاي جور باجوري زير چشمم وول مي خورند.زنها،دخترها،زن،دختر و زن ديشبي. كاغذ ها را تند تند ورق مي زنم. زن ديشبي را نمي توانم پيدا كنم. پس زن مو طلايي كجاست؟كجاست او؟پس كو؟لاي كدام كاغذي گم وگور شده؟
- دير مي يام خونه،دير مي يام، مي يام...
شايد امروز را با او قرار دارد و به خاطر او دير مي كند.اما چطور ممكن است،چطور،چطوري،تازگيها دير مي كند،كرده و خواهد كرد. ياد موهايم مي افتم. چشمهايم ؟ چه رنگيند؟بايد خود را تغيير دهم. بايد كه زيباتر از زن موطلايي باشم. آيا مي شود؟ آيا مي توانم؟ به كجا تعلق دارم؟ راستي چه شكلي ام؟كاغذها را كج و كوله لاي پوشه مي چپانم. كاش جراتش را داشتم كه همه كاغذ ها را تكه تكه كنم با همين دستهاي سردي كه مي لرزند و محو كنم خنده هايي را كه توي مردمك چشمانم دهن كجي مي كنند. نفرين مي كنم تمام كاغذها يي را كه خط خطي مي شوند زير دستان او...بايد كه نفرين شوند...صداي تك تك شان مي پيچد توي گوشم و توي ذهنم مي رقصند، مي رقصند دوار،دوار و واهمه اي ابدي درونم را مي خورد ذره ذره همراه با زناني كه مثل سرطاني ريشه مي گسترانند در اعماق وجودم.
***
و نه اينكه بگويم او از من خسته شده است، نه،اما...

نگارش خرداد80 / باز نويسي 81
























 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30731< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي